⚡️ زمین میلرزد، دل میلرزد ، قلم میلرزد
✍️ حسین سلیمان پور
من ویرانگری زلزله و هول و وحشتاش را به چشم سر دیده و حس کردهام، دی ماه سال 82 در بم، روزی که همراه با کاروان «مؤسسه خیریه محسنین» برای کمک به زلزلهزدگان، به بم رفتم. و دیدم آنچه دیدم؛ چیزهایی که نه جای گفتن است و نه توان آن.
وقتی هرات و زنده جانِ افغانستان لرزید و امواجش را من در دفتر کارم احساس کردم، دلم لرزید و هری ریخت، صحنهای چون بم، و تصاویر دردناکش بر پردهی دلم ظاهر شد؛ ضجهی کودکان، نالهی مادران، آه پدران؛ و کودکی که در زیر تَلی از آوار، بدور از چشمهمگان جان میدهد و پدری که برای نجات فرزندش کاری از دست او بر نمیآید.
دوباره یاد آن روزها افتادم در بم، یاد مادری که بر خاک فرزند دلبندش چنان ناله زد که از حال رفت. یاد پدری که برای تسکین فرزند بیمادر شدهاش به سختی جلو سیلاب اشک را گرفته بود و غمها را همچون خانهاش که بر سر او ریخته بود، در درون خود آوار میکرد.
چشمانم را بستم، از خیالم بانویی گذشت که تازه، شوهرش ـ تنها تکیهگاه زندگیاش ـ را از دست داده بود و کودکان خردسالش را بر روی زانو نشانده، حیران و پریشان، در اندوه شوهر از دست داده و در غم گلوگیر آینده کودکان محروم از پدر، به آیندهای نامعلوم میاندیشید.
و کودکی را میبینم، نجات یافته از زلزله و گیرافتاده در بیسرپناهی، داغ رفتگان و سرمای استخوانسوز شبهای پاییز دست و دلش را کبود کرده است و شبهای بلند بیسرپناهی را، کز کرده در کنار کورسوی آتشی از نفس افتاده، در انتظار طلوع صبحی دیگر به سر میبرد تا درد دل پرغصهاش را به خورشید فروزان و گرمیبخش، قصه کند.
به خود میآیم، میبینم نشستهام و کاری نکردهام، وجدانم نهیب میزند که هلا! قدمی بردار! جهت تسکین خاطرم میگویم: کاری از دستم بر نمیآید، من در کشوری و آن در کشوری دیگر!
و باز میبینم نه، من میتوانم مرهمی اندک بر زخم عمیقش بگذارم، حال که پای رفتن نیست، دست دادن یا زبان دعا کردن که هست؛ آن را دریغ نکنم.|انوار وب