داستان آن بوسه!📚
سال 19 هجري اميرالمومنين عمر بن الخطاب _ رضي الله عنه _ لشكري را براي جهاد با روم فرستاد. "عبدالله بن حذافه سهمي" رضي الله عنه به همراه اين لشكر بود.
قيصر روم داستانهاي زيادي درباره لشكر مسلمين و صدق ايمان و فداكاريشان در راه عقيده شان شنيده بود و به سربازانش دستور داده بود اگر اسيري از مسلمين گرفتند زنده به دربارش بياورند ... از مسلماناني كه در آن جنگ اسير شدند قهرمان اسلام عبدالله بن رواحه سهمي بود ...
امپراطور روم نگاهي طولاني به قامت عبدالله بن رواحه – رضي الله عنه – انداخت و سپس خطاب به او گفت: من پيشنهادي براي تو دارم!!
عبدالله پرسيد: چه پيشنهادي؟
قيصر گفت: پيشنهاد مي كنم نصراني شوي ... در آن صورت آزادت خواهم كرد و گرامي ات خواهم داشت
عبدالله در كمال عزت رو به سوي قيصر كرد و گفت: هيهات! مرگ برايم صد بار از آنچه مرا به آن مي خواني با ارزشتر است!
قيصر [كه مي خواست او را آزمايش كند] گفت: من تو را مردي شجاع مي بينم، اگر پيشنهادم را بپذيري تو را در آنچه دارم شريك خواهم كرد.
اما عبدالله بن حذافه كه در غل و زنجير بود جواب داد: "حتي اگر تمام پادشاهيت را و تمام سرزمين اعراب را به من دهي تا براي يك چشم بر هم زدن از دين محمد برگردم قبول نخواهم كرد"
قيصر گفت: پس تو را خواهم كشت!
عبدالله گفت: هر كاري مي خواهي بكن!
آنگاه دستور داد تا عبدالله را به صليب ببندند و طوري كه عبدالله نشنود به نيزه اندازش دستور تا نيزه را ميان پاهاي عبدالله بيندازد ... (تا او را بترساند)
و در اين ميان باز پيشنهاد خود را تكرار مي كرد اما عبدالله هيچ توجهي نمي كرد ...
قيصر وقتي ديد اين كار فايده اي ندارد به آنها دستور داد عبدالله را از صليب پايين بياورند و دستور داد ديگ بزرگي پر از روغن كنند و بر آتش گذارند تا آنكه روغن به غليان آمد و سپس دستور داد دو نفر از اسراي مسلمان را بياورند و در برابر ديدگان عبدالله بن حذافه درون ديگ بياندازند ...
و عبدالله ديد كه چگونه استخوانهاي آن دو شهيد بر روي روغن ظاهر شد ...
سپس امپراطور رو به عبدالله كرد و باز او را به نصرانيت دعوت كرد اما عبدالله از قبل هم مصمم تر شده بود!
امپراطور كه از او مايوس شده بود دستور داد تا او را درون ديگ بياندازند.
هنگامي كه عبدالله را به سوي مرگ مي بردند ناگهان اشك از چشمانش جاري شد. سربازان كه تا آن وقت اشك عبدالله بن حذافه را نديده بودند قيصر را باخبر كردند ...
قيصر كه اين را شنيد خوشحال شد و فكر كرد عبدالله بالاخره از مرگ ترسيده است و دستور داد او را بياورند.
وقتي عبدالله را به پيش قيصر آوردند دوباره از او خواست دينش را رها كند و نصراني شود اما عبدالله پيشنهادش را دوباره رد كرد!
قيصر كه واقعا گيج شده بود گفت: واي بر تو پس براي چه گريه كردي؟!
عبدالله گفت: "با خود گفتم اكنون در اين ديگ انداخته مي شوم و همين يك جان كه دارم خواهد رفت در حالي كه من دوست داشتم به اندازه موهاي بدنم جان داشتم و همه آنها در راه الله در اين ديگ انداخته مي شدند ... "
قيصر كه واقعا درمانده شده بود و در مقابل ابهت خود را از دست رفته مي ديد گفت: آيا قبول مي كني پيشاني من را ببوسي و در مقابل آزادت كنم؟
عبدالله گفت: اگر تمام اسراي مسلمان را هم آزاد كني!
[عبدالله مي گويد: با خود گفتم او نيست جز دشمني از دشمنان خدا، پيشاني اش را مي بوسم و در مقابل من و تمام اسراي مسلمان را آزاد خواهد كرد و اين كار هيچ ضرري براي من ندارد....
جلو آمد و پيشاني امپراطور روم را بوسيد ... آنگاه قيصر دستور داد تا اسراي مسلمان را تحويل عبدالله ابن حذافه دهند ...
عبدالله بن حذافه و ديگر اسرا به مدينه رسيدند ...
عمر بن الخطاب كه از داستان عبدالله بن حذافه باخبر شد بسيار مسرور گرديد و گفت:
"بر هر مسلمان واجب است تا پيشاني عبدالله بن حذافه سهمي را ببوسد و من اول اين كار ا خواهم كرد".و آنگاه
اميرالمومنين عمر فاروق پيشاني عبدالله را بوسيد ...
رضي الله عنهم اجمعين